سپیده دم آیم . مگر تو را جویم . بگو کجایی؟....
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم ....
ببین چه بی پروا ره تو میپویم بگو کجایی؟....
کی رود رخ ماهت از نظرم ....
به غیر نامت کی نام دگر ببرم ....
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی ؟
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی ؟
یک دم از خیال من نمیروی ای غزال من ....
دگر چه پرسی ز حال من؟
تا هستم من اسیر کوی توام در آرزوی توام....
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی؟ وقتی ساعت بی عقربه لحظه پرواز را نشان دهد باید حرکت کنم.
چمدانم را بستم? پر شد از خاطرات تلخ و شیرین آنقدر که دیگر جایی برای لباسهایم نبود!
میروم تا خستگی هایم را به امانت بسپارم به سفر !
و کاش مسیر سفرم عاشقانه پرواز کردن به قلب آسمان بود !
راستی میدانی قلب آسمان کجاست ؟
همانجا که خدا را مالک آن میدانیم .
و خدا همان که در لحظه لحظه زندگی در کنارم است ....
کنارم چرا? همان که در درونم است را میگویم .
برایم رقم میزند در میان این همه هیاهوی و قیل و قال به دیاری غریب سفر کنم تا شاید در بازگشت چمدانم سنگینی بار آرامش را حمل کند .